با وجود لرزش های بی قرار دستش ، محکم تر به اسلحه چنگ زد و اون رو بالا آورد ؛ چشم هاش سیاهی میرفت و مرگ خودش رو توی اون لحظه آرزو میکرد چون لعنت! اون همین حالا معشوقه‌ش رو هدف اسلحه‌ی توی دست های گناه کارش قرار داده بود.

_شلیک کن.

آب دهنش رو به سختی فرو برد و با صدای خفه ای زمزمه کرد.

_متاسفم..

یک لحظه بود ؛ صدای دلهره آور فشرده شدن ماشه و بعد از اون چشم های پسری که به استقبال تاریکی می‌رفت.

-برشی از داستان DESPERADO-