- 🪶 .
حسم اینجوریه ک مث کس ک کتابو باز کرده و ساعت ها خیره مونده رو صفحهی اولش، هی میخونهو میرسه به آخر صفحه ولی میفهمه حواسش نبوده، دوباره و دوباره و دوباره.
همینقدر کصشعر
-جریان باد موهای نقره ای اش را بهم میریخت و بازدم دودی او را در اطرافش پراکنده میکرد. در این لحظه، هیچ چیز به راستی قابل پسندش واقع نمیشد یا باید بهتر میگفت...درواقع هرگز و هرگز و هرگز، هیچ چیز نمیتوانست به درستی او راضی نگه دارد.-
"نفس کشیدن از زنده بودن میاد، زنده بودن از ضربان قلب میاد، ضربان قلب از سالم بودن میاد و سالم بودن از عاشق نبودن...عشق یه چیزیه که میاد و همه چیز رو بهم میریزه، اون نفست و حبس میکنه ضربان قلبت و تند میکنه و سلامت و از تنت میگیره. جوری که به محض فکر کردن بهش لرز به تنت میوفته، انگار که مریض شدی...و همون عشق در آخر نفست و تنگ میکنه، قلبت و میکشنه و جسمت و بیمار یه خستگی بی پایان میکنه، این همون چیزیه که عشق بهش تبدیل شده، البته اسم دیگه اش هست، رنج شیرین..."
کیم تهیونگ، 7 اپریل 1991 -DESIREE