شخص پیری بود در خانه کوچیک و نقلی و بعد از مدت های طولانی پس از زندگی کردن زیادی پس از روزاهای شیرینش معشوقه خود را از دست داده بود نگاه جوان روبرویش کرد و حالا ک بحث غمیگین همسر اون پیش پا افتاده بود با گریه شروع ب صحبت کرد [ کاش خدا بهم برش میگردوند میدونم شدنی نیست ولی کاش اونجا جایش خوب باشه البته که هست او پاک ترین فرد این جهان بود ] 

با صدایی ک بیشتر از هر لحظه ایی ک گرفته شده بود ادامه داد [ زمان که میگذره ادمهای کنار هم بیشتر بهم وابسته میشن من هم وابسته اش بودم من خیلی ناراحتم خیلی الان بیشتر از هر لحظه دیگ بهش نیازمندم.. من دلتنگشم خیلی زیاد] سرش را پایین گرفته بود و دست های بزرگ و پیرش میلرزید [ قبل از مرگش خیلی درد کشید امیدوارم الان در ارامش مطلقی باشه ] جوان بعد از تمام صحبتشان با خدافظی دلگرمی او را فورا ترک کرد تا پیرمرد اشک هایی ک سراریز بودند را نبیند. 

او خبر از دنیای بیرحم درورش نداشت و در غم از دست دادن همسرش میسوخت ، معشوقی ک سالیان سال کنار هم سپری کرده بودند و حالا یکی از انها دیگری را ترک کرده است

- نوشته شده از واقعیت -


اینکه زوجی بهم دیگه میگن تا اخرش باهاتم واقعن پاش بمونید ک همچین ادمایی کم پیدا میشه متاسفانه ولی این فرد منو خیلی ب خودم اورد ک دو نفر چطور میتونن از جوانیشون تا پیریشون زمانی ک میمرند کنار هم باشند و از تکتک لحظاتشون استفاده کنن و عشق واقعی همینه با مرگ تموم میشه:) و وقتی ک حتا تا اخر پیریشون کنار هم بودند بازم این فرد حاضر بود همچی رو بده تا بازم کنار معشوقه خود باشه.

 

پی‌نوشت؛ شخصی ک خیلی عاشقشم این دنیا واسه عاشقی کردنمون کمه من توی اون یکی دنیا دنبالت میگردم3>